برشی از کتاب:
آگاتا با دهان باز به علامت روی درِ کلیسا نگاه کرد. «عکس یادگاری؟»
سوفی که خودش را در آینهی جیبی نگاه میکرد، گفت: «روی کتابداستانهاشون.»
آگاتا پیراهن چسبان سبزی را که سوفی بهش قرض داده بود، پایین کشید. از وقتی برگشته بودند، رنگ صورتی کلاً از کمد لباسهای دوستش ناپدید شده بود؛ احتمالاً به این خاطر که او را یاد زمانی میانداخت که یک ساحرهی بیمو و بیدندان بود.
آگاتا که دوباره داشت بندهای پیراهن را محکم میکشید، گفت: «ببین، ماجرای ما دیگه قدیمی شده. دیگه وقتشه مثل بقیه زندگی عادیمون رو بکنیم.»
سوفی سریع نگاهش را از آینه برداشت. «شاید بهتر باشه این هفته فقط من باشم. لابد اونها هم حس کردن که تو دیگه دلودماغ نداری.»
ولی آن یکشنبه و هفتهی بعدش که پوسترهای سوفی با عنوان هدیهی صمیمانهی امضا شده در شهر پخش شد، یا هفتهی بعدترش وقتی سوفی شام خصوصی را هم به وعدههایش اضافه کرد، کسی انتظار نداشت جز رادلیِ بوگندو سروکلهی کس دیگری پیدا شود. پاییز که فرا رسید، اعلامیههای مفقود شدهها از میدان شهر جمع شده بود. بچهها کتاب داستانهایشان را توی کمدهایشان چپانده بودند و آقای دوویل هم تابلوی آخرین روزها را به ویترین مغازهاش چسبانده بود؛ چون هیچ داستان پریان جدیدی از جنگل نیامده بود تا او بفروشدشان. حالا دخترها فقط دو فسیل دیگر بودند که آن طلسم از خودش به جا گذاشته بود. حتی پدر سوفی هم ملاحظه را کنار گذاشته بود. در روز هالووین، به دخترش گفت که اجازهی بزرگان را برای ازدواج با هانورا گرفته. ولی اصلاً از سوفی نپرسیده بود که او هم موافق است یا نه.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.