برشی از متن کتاب:
علی بن مهزیار در اتاقش دراز کشیده بود و میخواست بخوابد پلک هایش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: ” خدایا دلم میخواست امسال هم مثل سالهای گذشته به زیارت خانه تو بیایم اما دیگر خسته شده ام نه از طولانی بودن راه از این خسته شدم که هر سال به امید دیدن آقای امام زمان به مکه می آیند و موفق به دیدنش نمی شوم” اشک در چشمان علی بن مهزیار حلقه زرد و چند دقیقه بعد به خواب رفت آن شب خواب عجیبی دید. خواب دیدن شخصی نورانی به او می گوید: “علی بن مهزیار خدا به تو دستور می دهد امسال هم به حج بروی.” یک دفعه از خواب پرید تعجب کرده بود قلبش تند تند میزد گرم شده بود پیشانیش عرق کرده بود با خودش گفت: ” این چه خوابی بود که من دیدم؟! آن مرد نورانی در خواب به من چه گفت؟! به من گفت و حج بروم؟!” کمی فکر کرد و دوباره با خودش گفت: “خدای مهربان هر دستوری بدهد روی چشمانم می گذارم و اطاعت می کنم شاید میخواهد امثال آقای امام زمان را به من نشان بدهد.”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.