برشی از کتاب:
رفتم سمت متیو و شانه اش را گرفتم. می لرزید. سعی کردم ثابت نگاهش دارم. “اون نمی خواد که تو اینجا باشی، خب؟” ابروهای متیو در هم رفت و چشمانش سرخ شد، نه سرخی از عصبانیت، بلکه از غم. “منظوری نداشتم. من حرف هام رو بد میگم. منظورم این بود که اون نمی خواد تو وقتت رو این جا تلف کنی. ببین، تو فرصت خداحافظی کردن پیدا کردی. من این فرصت رو با خانواده ام نداشتم. خیلی طول کشید تا بفهمم حتی چی میخواستم بهشون بگم. برات خوشحالم، اما در عین حال، بهت حسودی ام هم میشه. اگه فکر میکنی باز این دلایلم قانع کننده نیست، به این فکر کن که من بهت احتیاج دارم. من یه دوستی میخوام که کنارم باشه.”
آدام سیلورا، نویسنده ی جوان اما باتجربه که این روز ها در آمریکا ستاره ای در حال اوج شناخته می شود، در نیویورک متولد شد. قبل از این که به نویسندگی روی بیاورد، کتاب فروش بود و بعد به شرکت در حال توسعه ای پیوست که برای جوان ها و نوجوان ها به شیوه ای نوین و خلاقانه کتاب نقد می کرد. پس از آن، شروع به نوشتن کرد و کتاب هایش، یکی پس از دیگری، جزئی جدانشدنی از فهرست پرفروش های نیویورک تایمز شدند و ده ها جایزه ی ریز و درشت را از آن این نویسنده ی جوان کردند.
هر دو در نهایت می میرند داستانی الهام بخش، احساسات برانگیز، دلربا و خیره کننده که به ما یادآوری می کند بدون مرگ، زندگی و بدون غم، عشق و دوستی معنایی ندارد و می شود حتی در یک روز هم که شده زندگی و دنیایمان را عوض کنیم.
پنجم سپتامبر، کمی بعد از نیمه شب، از قاصد مرگ با متیو تورز و روفوس امتریو تماس گرفته می شود تا خبر بدی به آن ها داده شود: آن دو قرار است بمیرند. متیو و روفوس با هم کاملا غریبه اند اما به دلایل مختلف و متفاوتی هر دویشان در روز آخر زندگی شان به دنبال پیدا کردن دوست جدیدی هستند و این شروعی است برای یک پایان پر از ماجراجویی و هیجان.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.