برشی از کتاب:
افسانه ها یخ می زنند…
با اینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بی خیال آینه ی جادویی بشویم، گربه ی کوچکمان نقشه ی دیگری داشت. او پرید توی اینه و ما چاره ای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالا به قصهی ملکه برفی آمده ایم. جالب اینجاست که این قصه اصلا شبیه فیلمش نیست، ملکه ی برفی واقعا بد جنس است و گربه ی ما را تبدیل به یک مجسمهی یخی می کند. برای همین ما باید:
.یخ دوست پشمالویمان را آب کنیم
.سوار یک گوزن پر حرف بشویم
.اسکی روی یخ یاد بگیریم
.از دست دار و دسته ی دزدها فرار کنیم
تازه اگر مراقب نباشیم… ممکن است یخ بزنیم!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.