الکساندر دوما که پسر ژنرالی فرانسوی بود، جزئیات انقلاب کبیر فرانسه را از دهان پدرش شنید و براساس اسناد بسیار، رمانهای ماندگاری خلق کرد.
زمینه ی همه ی آثار او تاریخ فرانسه است. دوما که از راه نوشتن، ثروت عظیمی به دست آورد، در سالهای پایان عمر تماشاخانه ای ساخت و تمام پس اندازش را بر سر این کار گذاشت.
قاچاقچیان از سرنشینان قایق دیگر که وارد مونت کریستو شده بودند، استقبال کردند. محمولۀ فرشهای بافت ترکیه را به آنها تحویل دادند و مزد همیشگی خود را دریافت کردند، صد فرانک برای هر نفر. ادموند نیز مانند سایرین مزد کارش را گرفت، اما زیرلب لبخندی زد؛ چون کوچکترین جواهری که در دستمالش داشت، ده برابر تمام پولی که خدمه دریافت کرده بودند ارزش داشت.
وقتی آنها بار دیگر در لگهورن لنگر انداختند، ادموند به ناخدا اطلاع داد که خیال ندارد به سفر ادامه دهد. ناخدا دو برابر مزد همیشگی به او پیشنهاد کرد، اما ادموند ضمن تشکر از او، از قبول این درخواست سر باز زد. با دیدن صورت درهم رفتۀ جاکوپو، ادموند او را کناری کشید و گفت: «نجات دهندۀ من. میخوام بهت پیشنهادی بکنم. من به کسی مثل تو احتیاج دارم، آدمی که وفادار و راز داره. حاضری با من کار کنی؟»
صورت جاکوپو از هم باز شد: «چی بهتر از این. پس درسته. همونطور که حدس زده بودم تو فقط یه ملوان نیستی!»
«من از سفر کردن با این کشتی قاچاق خیلی لذت بردم. ولی من علاوه بر کارهای دیگهای که بلدم، ملوان هم هستم… حالا وسایلت رو بردار و تو میدون شهر منتظرم باش.»
ادموند به طرف خانۀ دلال جواهرات و سنگهای گران قیمت به راه افتاد و چهار قطعه الماس کوچک را برای فروش به او نشان داد. دلال عادت کرده بود در مقابل آنچه به او پیشنهاد میشود چهرۀ بیتفاوتی داشته باشد، اما با دیدن آن چهار قطعه الماس چشمانش برق زد. هیچ سوالی از ادموند نکرد. حتی اینکه قایقران بیچیزی مثل او این جواهرات را از کجا آورده. بلافاصله مبلغ چهل هزار فرانک به ادموند داد و گفت هر وقت جواهری برای فروش داشت به او مراجعه کند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.