برشی از کتاب:
ابراهیم برای برخی رفقایش خیلی دل میسوزاند و تلاش میکرد. برای آنها که در تفکرات دوران جهالت طاغوتی غرق بودند.
اما برخی تعصبات قومی و محلهای در برخی جوانهای بیسواد و ورزشکار محل، باعث شده بود که متأسفانه دعوا و چاقوکشی در جوانها زیاد دیده شود.
ابراهیم رفیقی داشت به نام محمد. فرهنگ و خانواده او با اهالی محل ما تناسبی نداشت. اما چندین بار با ابراهیم تمرین کرده و حتی به زورخانه حاج حسن آمده بود. او کشتیگیر موفقی در باشگاه ابومسلم بود. او ابراهیم را دوست داشت، مثل دیگر کسانی که با یک برخورد با او دوست میشدند.
محمد در مسابقات قهرمانی خوش درخشید و مسافر مسابقات جهانی کانادا شد. قبل از عزیمت، به دعوت ابراهیم به زورخانه حاج حسن آمد.
ساعتی بعد از تمرین، من و علی نصرالله راهی زورخانه شدیم. همین که میخواستیم وارد شویم، با صدای فریاد ابراهیم مواجه شدیم! او داد میزد: «من رو بزنید، اما با ممد کاری نداشته باشید. او مهمان ماست و…»
همین که وارد شدیم، دیدیم سه نفر از همین جماعت جاهل، چاقو به دست منتظر فرصت حمله هستند!
محمد هم پشت ابراهیم پناه گرفته بود. ابراهیم هم داد میزد و …
من تا وارد شدم یکی از آنها را گرفتم و چاقو را از دستش خارج کردم. علی نصرالله هم به همین صورت و نفر آخر هم با حمله ابراهیم روی زمین افتاد. آنها بعد از کتک خوردن فرار کردند. محمد از ابراهیم خداحافظی کرد و رفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.