«با مرام»
زندگی عجیب و غریب داشت. لوطی صفت بود. با غیرت و به ناموس حساس بود. احمد بیابانی در سه راه ورامین تهران بزرگ شده بود. ورزشکار بود و بدنی قوی داشت، زیر بار حرف زور نمی رفت. در هیچ دعوایی هم کم نمی آورد. آنقدر دوست و رفیق داشت که کسی جرات نکند به او نزدیک شود.
بعد از انقلاب مامورین می خواستند او را دستگیر کنند. اما احمد توبه کرده بود. از آن ها خواست هماهنگ کنند تا به جبهه برود. احمد راهی غرب شد و خدا خواست تا با سردار (شهید) مهدی خندان آشنا شود. زندگی احمد کاملاً تغییر کرد.
آخرین بار به برادرش گفت: من دارم می رم کربلا، خداحافظ ناراحت بود که بعد از شهادت، کسی بدن او را ببیند. از خدا خواست تا این مشکل حل شود. گلوله مستقیم تانک به خودروی او خورد. احمد در آتش عشق الهی سوخت…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.