یکی از چیزهای دیگری که همه آن روزها و تمرین ها جلوی چشمم بود، چشم های گریان شیرین بود در روزی که خبر مرگ بابا و ننه ام را آوردند.
چشم های گریان شیرین دیگر هیچ وقت یادم نرفت.
حتی بعدها که بزرگ تر شدیم و شیرین دیگر از من رو می گرفت.
به نامردی برده اندش.
باید پیدایش کن…
یا پیدایش می کنم یا انتقامش را می گیرم.
دوباره برگشتم طرف جاده اصفهان.
گر گین خان که هیچ، حتی اگر سنگ هم از آسمان می بارید، باید می رفتم اصفهان تا یک ردّی از شیرین پیدا کنم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.