بخشی از کتاب:
هتل فجر اهواز، محل اقامت خانوادههای فرماندهان بود. یک اتاق سهدرچهار در طبقهی سوم هتل به ما دادند. یک اتاق بزرگتر هم در طبقهی اول، متعلق به خانوادهی حاجقاسم سلیمانی بود که فرمانده لشکر بود؛ اتاق شمارهی ۱۱۶. این اتاق را با یک پرده، به دو اتاق تودرتو تبدیل کرده بودند. موقعی که خانمش به کرمان میرفت، به من گفت به آن اتاق برویم. وقتی میآمدند، اتاق را تحویل ایشان میدادیم و به همان اتاق کوچکتر طبقهی سوم میرفتیم. آن موقع، دو بچه داشتند؛ نرگس و حسین. چون حاجقاسم در اهواز هم کمتر وقت میکرد به هتل برود، مادرخانمش همراهشان میآمد. گاهی برادرخانمش محمود هم بود. پنج نفر در یک اتاق، با پردهای در وسط و بدون آشپزخانه زندگی میکردند. تازه حاجقاسم گاهی همانجا مهمانداری هم میکرد! فرمانده لشکر بود و همهی فرماندهها با او کار داشتند.
زندگی حاجقاسم بعد از جنگ هم تا پایان عمرش که فرمانده نیروی قدس بود، همینطور سپری شد. رتبهی فرمانده نیرو با فرمانده لشکر خیلی متفاوت است؛ آن هم فرمانده نیروی قدسی که در سوریه و لبنان و عراق و فلسطین، صاحب نفوذ و قدرت است. خانهاش، وضع زندگیاش، پایینتر از متوسط بود! به خانهی بعضی از افراد درجهی سه و چهار نیرو که میرفتم، میدیدم وضع رفاهی زندگیشان، به مراتب از حاجقاسم بهتر است.
اتاق کار حاجقاسمی که با خیلی از افراد توی دنیا ارتباط داشت، در نهایت سادگی بود. مبلهای اتاقش ساده بود. میزوصندلیها تشریفاتی نبود. مبلها بیست سال عمر کرده بود! یک بار با اصرار دیگران اجازه داد رویهی مبل را عوض کنند. دنبال تشریفات و تجملات نبود.
رفقایش از کرمان برایش اجناسی مثل میوه و شیرینی میفرستادند. بعضی حرفهایش را به من میزد. میگفت «پسرم میخواهد داماد شود. وقتی برای خرید رفتیم، زیاد پول نداشتم. نگران بودم اگر خانوادهی عروس خواستند چیز گران بخرند، چه کار کنم!». کسی این حرف را میزد که اگر اشاره میکرد، امکانات زیادی برایش فراهم میشد. بعد از مدتی گفت «خدا رساند. خرید را حل کردم.».
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.