برشی از کتاب:
کلافه بودم. عموعطا هم وقت گیر آورده بود و کلاس درس راه انداخته بود. کاش مثل امتحان فرصت داشتم و از قبل خودم را آماده میکردم؛ اما نباید کم میآوردم. گفتم: «امانتدار بود. اون وقتا که بانک و عابربانک و از این چیزا نبوده با سرمایهای که مردم در اختیار او میگذاشتند، میرفته تجارت میکرده. بعد سودشان را بهشان میداده. خلاصه آخر معرفت بوده که از وقتی هم سن و سال من بوده، بهش امین میگفتند.»
حالا دیگر بیشتر دوستانم و فامیل میدانند باز سرطانیام. میدانند این بیماری گران، خیلی کشنده است و برای همین قرنطینهی سفت و سختی دارم. هنوز پیش مامان هستم. حالم هی میریزد به هم و هی آرام میگیرد. بلوز پشمی بابا تنم است که آن وقتها میپوشید و در آخرین عکسش هم همین را به تن داشت، ولی نمیدانم چرا یک ذره بوی بابا را نمیدهد محض دلخوشی؟! فقط یک ذره. که به خودم بقبولانم که هست. مثل شیمی درمانیهای سالهای پیش تر. هست که کمک کند. که نگاه نگرانش را از من میدزدد و هی از مامان میپرسد: «این بچه چرا باز ناخوش شد؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.