ساعت از نیمهشب گذشته بود. پلکهای اکبر میرفت سمت سنگین شدن، که یک نفر با مشت به درِ خانه کوبید. یک بار، دو بار. اکبر از جا پرید. ننه نیمخیز شد و گفت: «کیه این وقت شب؟»
اکبر شانه بالا انداخت و راه افتاد سمت در، ننه هم دنبالش. زیرِ باران شلاقی، جعفر پسرِ مشیدالله ایستاده بود. با یک تشکِ مشماپیچ شده در دستش. جعفر تشک را در آغوش اکبر گذاشت و گفت کربلایی تشک را از شهر فرستاده و سفارش کرده تشک به دست اکبر برسد. چشمهای اکبر از شنیدن این حرف برق زد. جعفر که رفت، خود را رساند به ننه.
ننه با دیدن تشک سری تکان داد و گوشهای نشست. قلبش از این در زدن بیگاه و دیدن تشک تند میزد. اکبر اما حال ننه را نمیفهمید. مدام لبخند میزد و زبان میچرخاند روی لبش. خواب از سرش پریده بود. مشمای سیاهِ پیچیده شده دور تشک را کنار زد. ملحفهٔ زمینهسفید با گلهای قرمز و زرد نمایان شد. اکبر تشک را زمین گذاشت، دستی به دماغش کشید و چاقوی قالیبافی ننه را از کنار دار برداشت. با دقت کوکهای تشک را پاره کرد، ملحفهٔ گلدار دهان باز کرد و پارچهٔ کتانِ زیر تشک خودش را نشان داد.
اکبر چاقو را روی نخهای زیری کشید؛ کوکهای کتان را هم برید و سفیدی پنبه زد بیرون. نگاهی به ننه انداخت و دستش را تا آرنج فرو کرد درون پنبهها. چنگ زد و چنگ زد و وسط نرمی پنبه، زبری کاغذ را حس کرد. آرام کاغذها را بیرون کشید. دهانش خشک شد. نگاهی به بسته انداخت. انگار منتظر بیشتر از اینها بود که دوباره دست کرد درون تشک. کربلایی وسط تشک یک بستهٔ قطور دیگر هم گذاشته بود. کاغذها را به سینه فشرد. نفس راحتی کشید. بالا رفتن تعداد کاغذها یک معنا داشت: دفعهٔ پیش کارش را خوب انجام داده بود.
پدر و برادر پاییز و زمستانها از تلخابِ اراک میرفتند قم. کربلایی لحاف و تشک میدوخت و علیاصغر درس میخواند. تلخاب مدرسهٔ راهنمایی نداشت و همین هم باعث میشد پسرها برای درس خواندن راهی غربت شوند.
چند ماه پیش اکبر فهمید کربلایی و علیاصغر در قم پای حرفهای انقلابی مینشینند و اعلامیه پخش میکنند. به مرد بودنش برخورد. وقتی کربلایی برای تعطیلات آمد خانه، اکبر بهانهٔ شهر رفتن گرفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.