لحظه ی عبور از مرز داشتیم به اسکار وایلد فکر می کردم که موقع ورود به آمریکا از او پرسیدند چیزی برای اعتراف داری و او گفت نبوغم! سرخوش به جواب وایلد بودم که خانم پلیس مامور مرز که چشمانش نشان می داد این موقع شب بد خوابش کرده ایم، نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:
-نه یه آذربایجانا گلیرسن؟
میگه برای چی به آذربایجان سفر می کنی؟
انتظار سوال درباره نبوغم را داشتم ولی این یکی را نه! مگر بقیه برای چی سفر می کردند؟ سربرگرداندم و به بقیه اتوبوس نگاه کردم. چند قدم پیش که مهر خروج از ایران به پاسپورت شان نشسته بود، طبق آیینی نانوشته سریع تغییر شکل و لباس داده بودند که هدف سفر را برای خانم پلیس روشن می کرد. برای من اما گویا ناخوانا بود و مخدوش. تنها چیزی که آن لحظه به ذهن و زبانم رسید، این بود:
-برای دیدن دوستم.
گذاشت بگذرم و حواسم تا آخر پی این بود که این سوال را از کس دیگری هم می پرسد که نپرسید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.