سرافینا لابهلای بوتههای جنگل مهتابی کمین کرده بود و بیآنکه چشم از شکارش بردارد، نزدیک سطح زمین، دزدکی جلو میرفت. تنها چند قدم جلوتر از او، موش جنگلی بزرگی داشت سوسکی را که از زمین بیرون کشیده بود میجوید. قلبش محکم و یکنواخت توی سینهاش میتپید و با هر تپش، یواش و بیصدا به موش نزدیکتر میشد. ماهیچههای بدنش، آمادهٔ جهش، از هیجان میلرزیدند، اما او عجله نکرد. شانههایش را به عقب و جلو چرخاند تا زاویهٔ حملهاش را تنظیم کند و منتظر لحظهٔ مناسب ماند. وقتی موش دولا شد تا سوسک دیگری بردارد، سرافینا پرید.
درست همان لحظه که جست زد، موش از گوشهٔ چشمش او را دید. سرافینا اصلاً سر درنمیآورد چرا وقتی حمله میکند، همهٔ حیوانات جنگل از ترس خشکشان میزند. اگر مرگ از دل تاریکی، با چنگودندان روی او میپرید، او میجنگید یا پا به فرار میگذاشت یا بالاخره کاری میکرد. کسی از حیوانات کوچک جنگلی مثل موش و خرگوش و سنجاب توقع ندارد شجاع باشند، ولی آخر از وحشت میخکوب شدن چه فایدهای دارد؟
تا روی موش افتاد، به یک چشم به هم زدن آن را در چنگش گرفت و بلند کرد. حالا که دیگر حسابی کار از کار گذشته بود، موش بنا کرد به وول خوردن و گاز گرفتن و چنگ انداختن. بدن کوچک پشمالویش مثل مار میلولید و قلب ریزهمیزهاش با سرعت وحشتناکی تاپتاپ میکرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.