بخشی از کتاب:
آسمان پاییزی آنقدر پایین است که انگار به زمین چسبیده. باران ریز تندی میبارد. باد تو درختهای محوطه دانشگاه، لای تبریزیها و سپیدارها ولوله میکند و آنها را مثل پردهای تکان میدهد. هر جا که چشم میگردانی، ازدحام عجیبی از دانشجویان را میبینی، یکی از دانشجویان چنان میدود که انگار عزرائیل دنبالش کرده. چند نفر هم نفسزنان و هوارکشان از عقبش میآیند.
سر و کله چند آژان نیز در اطراف دانشگاه دیده میشود.
مصطفی چنان دمغ است که اگر کاردش بزنی خونش درنمیآید. خبر رسیده که «ریچارد نیکسون» رئیس جمهور آمریکا برای اعلام حمایت از حکومت شاه به ایران میآید. حالا دانشجویان مخالف شاه دست به تظاهرات زدهاند.
بعد از کودتای 28 مرداد که حکومت مصدق سقوط کرد، اوضاع روز به روز بدتر شده.
آژانها چنان چپ چپ به دانشجویان نگاه میکنند که انگار اجنبی دیدهاند.
سؤالی دارد لبهایم را به آتش میکشد. نمیتوانم جلو خودم را بگیرم.
فکر میکنی چه کلکی خیال دارند سوار کنند که این همه آژان ریختند تو دانشگاه؟
معلوم است دیگر، میخواهند صداها را خفه کنند.
صدای مصطفی پر از بغض است و چشمهایش پر از غم. آن هم چه غمی! او مثل بقیه نیست. خیلی تودار است. انگار یک قفل گنده به دلش زدهاند.
با آنکه خیلی به او نزدیک بودم، بهطور اتفاقی فهمیدم که در کلاسهای تفسیر قرآن آیتالله طالقانی، که در مسجد هدایت برگزار میشد شرکت میکرده، آنهم از سالهای ورودش به دارالفنون.
یکهو صدای قدمهای سنگینی تو ساختمان دانشکده شنیده میشود. صدا از خیابان است. به دو میروم طرف پنجرههای غرب ساختمان.
دیواری از باتوم و تفنگ جلوی در ورودی دانشگاه کشیده شده است.
برمیگردم به طرف مصطفی که دارد با «بزرگ نیا» و «قندچی» حرف میزند. چهرههای همهشان برافروخته است.
چند نفر از دانشجویان فریادزنان از ساختمان خارج میشوند. پیشاپیش آنها «شریعت رضوی» است که کاغذی را لوله کرده و بالای سرش تکان میدهد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.