این کتاب زندگینامه و خاطرات شهید حمید هاشمی می باشد، شهید هاشمی در اردیبهشت ماه سال 1345 در شهر همدان در خانواده مستضعف اما مستغنی به دنبا آمد پس از اتمام تحصیلات دبیرستان در سال 1363 در تابستان همان سال عازم جبهه شد.
برشی از کتاب:
حمید بچهی پر جنب و جوشی بود و خیلی شوخطبع. اینها گیراییاش را چند برابر میکرد. حمید کسی نبود که فقط دعا و نماز بخواند و به خاطر دعا و نماز شوخی نکند، اکثر وقتها شوخی میکرد و خیلی بچهی شلوغی بود. اعتقاد داشت که شوخی به جای خود و عبادت به جای خود، وقتی نماز میخواند و دعا میکرد، در حال خودش نبود و وقتی که شوخی میکرد، باز هم در حال خودش نبود!
بعد از دعای کمیل، که حسابی با خدا خلوت کرده بود، شیطنتها شروع میشد. حمید بچهها را جمع میکرد، حمیدی که در دعای کمیل از هوش میرفت، در شوخیها امانمان نمیداد.
با لیوان و پارچ آب و سطل و… همدیگر را خیس میکردیم. از اینطرف حیاط به آنطرف دنبال هم میدویدیم و در راهرو و حیاط مدرسه همدیگر را خیس میکردیم و به شوخی همدیگر را میزدیم.
یک بار از مدرسهای دیگر، دعوت کرده بودیم برای دعای کمیل بیایند دبیرستان امام خمینی (ره) و استقبال خوبی هم انجام دادیم. دعا که شروع شد بچهها گریه میکردند و ضجه میزدند. بعد از اینکه دعای کمیل تمام شد، بچهها نیم ساعت بعد شروع کردند به شوخی کردن و…
حمید بسیجی بسیار مخلص و از نظر پوشش هم خیلی ساده بود، حمید در صحبت هایش بچه ها را به ادای تکلیف دعوت میکرد. هر کاری که انجام میداد معیار و ملاکش فقط و فقط رضای خدا بود.
من خودم زمانی که مسئول انجمن اسلامی مدرسه بودم، حمید را دورا دور میشناختم.قبل از عملیات والفجر8 در حین آموزش غواصی و آموزش آبی خاکی گنومد دزفول، با حمید از نزدیک آشنا شدم. کارهایی که باید انجام میگرفت اول حمید داوطلب میشد و خودش انجام می داد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.