-ها؟ چی شده، زن آقا؟ مثل مهتاب شدی!
خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصه ها را تعریف کردم. دزدیده شدن یکی از بچه های محل توسط جن ها، داستان مجلس عروسی جن ها توی زیرزمین خانه ی کل رضا، شکستن سرِ بچه ی معصوم…حرف ها مثل مورچه ها از دهانم بیرون می ریختند. حال خودم را نمی فهمیدم. دست هایم چنگ مانده بودند. شاگُل دوید توی آشپزخانه و برگشت. یک پَر نمک ریخت توی دستم: _زبون بزن. دلت محکم میشه.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.